نوشته شده توسط : هادی

در حریم حرمش، بوی گلاب می‏آید و این همه دست خواهشمند که کشیده شده به سمت پنجره‏ای با هزاران روزنه به سوی این کرامت محض.
بوی گلاب می‏آید؛ درست مثل همان روزی که دیوارهای خانه را شاخ و برگ درختانی که بر سر ریشه‏های نو قد کشیده‏اند، پوشانده بود و خوشه‏های روشنی از آسمان‏ها، آویزان شده بود.
و تا چشم کار می‏کرد، سیاره بود که بر مدار تازه‏ای می‏چرخید و تا چشم کار می‏کرد، پنجره مشبک طلایی بود که از غرفه‏های بهشت به سوی زمینیان گشوده بود، تا طراوت یک بهار بهشتی را بر اندام تاول زده خاک بگستراند.
گلابدان‏ها پُر می‏شد و خالی می‏شد.
دشت پر شده بود از غزالانی چشم به راه ضامن آهو، بر شانه‏های عرش، کبوتران جَلد حرم، تکیه زده بودند.
مردانی که پوستین بر تن پاره کرده بودند از فرطِ شکم سیری، باور نداشتند که به زمین سخاوت بی‏دریغ دیگری کرامت شود، تا دست‏های خواهشمند را، هیچ گاه پس نزند، حتی اگر آستین دریده‏ترین دست روزگار باشد. اصلاً چه کسی می‏دانست که آسمان سخاوت، نصیب این خاک شود؟
آقا! اگر چه «غریب الغربا»یت می‏گویند، اما در این سرزمین، در میان امواج ارادت و عشق دل‏های پاک، شناوری.
صدای نقاره در حرم پیچیده است.
آنها که همه وجودشان را به مشبک‏های صریحت دخیل بسته‏اند و حلقه بندگی‏شان، انگشتان گره خورده به قامت سبز ضریح است، در این سمفونی ملکوتی، به سماع عشق می‏نشینند. آقا! نیازم را می‏دانی؛ سرشارم کن.



:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()